ساکن _سیاره _ الف

نوشته هایی برای خودم )):

ساکن _سیاره _ الف

نوشته هایی برای خودم )):

بنویس ( پرواز ) بخوان خیلی چیز ها

_مردم آدمک هایی رو که از (پرواز) فرار می کنن و دوست ندارند ! اما اگه قدرت اینو داری که جلوی حرف مردم بایستی ، سرتو بالا بگیری و با یه لبخند مطمئن بگی این زندگی شخصیمه و می خوام روی زمین بمونم ؛هیچ وقت از رنجی که می کشی بهشون نگو ، هیچ وقت نگو چه حسی به( پرواز) داری ! هرگز نگو که از( پرواز) متنفری )): بهتره بهشون بگی که( پرواز) اجازه نمی داد پیش رفت کنی اونا اینو خیلی بهتر می فهمن و درک می کنن ... فقط این جوریه که بهت احترام می زارن !
فقط این جوریه که درک می کنن ... ))):  



جزیره ای که تو را ترک نمی کند ...

باید از این جزیره ی خوشبختی بیای بیرون ! باید بیخیالش بشی ! من می فهمم چی می گی یه جایی تو ذهن هر آدمی هست که توی اون ، دنیا همون جوری می چرخه که تو دلت می خواد . جایی که آرزوهای دفن شده ،  حرف های قورت داده شده و احساساتی که مخفی شون کردی و می کنی به استوار ترین شکل ممکن زندگی می کنند ...
جایی که می تونی خودت باشی بدون این که از چیزی  بترسی ...
جایی که مجبور نیستی تاوان چیزی که هستی رو با انزوا پس بدی ، جایی که یه مشت ترس مسخره تمام سلول هاتو احاطه نکردن ... جایی که واقعیت به گلوت چنگ نمی زنه ... چون دنیا همون طوری داره می چرخه که تو دلت می خواد ...
فقط بدیش اینه که نمیشه همه ی ساعت ها رو تو این جزیره ی مخفی گذروند ... همیشه سرو کله ی یه اتفاق ، یه جمله از واقعیتی که به گلوت چنگ می زنه پیدا میشه و نشون میده همه ی این جزیره ی لعنتی یه سرابه ! و تو در صدم ثانیه پرت میشی به دنیای واقعی
واسه همینم میگم که باید ازش بیای بیرون ... )):
این فقط یه زجر اضافه است که هر روز به خودت تحمیل می کنی !

کوتاه ؛ اما همیشگی

روزی که جهان  تاریک شد روزی بود که او توسط ترس بلعیده شد . ترس او را به یک باره بلعید اما نتوانست او را قورت بدهد . و برای همین هم او محکوم شد که تمام عمر در گلوی ترس نفس بکشد ! 

نقاب های تکراری

بیش تر آدما فقط دوست دارند که شما همیشه یا دست کم بیش تر اوقات یک لبخند بزرگ روی صورت داشته باشید ، اما در واقع همیشه براشون مهم نیست که چه قدر واقعیه ! دوستانتون هر چه قدر هم دوستتون داشته باشن غما ی شما رو تا یه حدی تحمل می کنن برای غمای تکراری شما تا یه جایی وقت می زارن از یه جایی به بعد شما تبدیل می شین به آدمی که باهاتون به بقیه خوش نمی گذره ...
انگار زندگی بدون نقاب نمی شه ! باید همیشه لبخند بزنی )))))):

سیزدهمین _ شهریور

چه کسی باور می کند  چند سطر یک کتاب که در بردارنده ی یک حقیقت ساده است روح آدم را در خود تسخیر کند ، جوری که انگار یک زخم همیشگی را با خود به دوش می کشی ، من هنوز هم باور نمی کنم ، اما وقتی پای حقیقت به میان می آید دیگر نمی شود به خود دروغ بگویی فقط باید سعی کنی که به هیچ چیز فکر نکنی به هیچ چیز و هیچ چیز ،
کاش به همین راحتی بود ، وقتی توی اقلیت گیر می کنی اولش سعی می کنی خود را به شرایط وقف دهی اما وقتی نمی شود وقتی بعد از چند سال تلاش می رسی به نقطه ی اولت ، حس می کنی به آخر خط رسیده ای و بد تر از آن این که می دانی این طور نیست درست مثل کسی که لبه ی پرتگاهی ایستاده است ، حس می کنی هر آن پرت می شوی اما نمی شوی ، حس سقوط از خود آن هم بد تر است این طور وقت ها چیزی یا کسی باید باشد که تو را هل دهد یا تو را از لبه ی پرتگاه دور کند وقتی که نیست ، وقتی که نیامده فقط مجبوری سعی کنی که همه چیز را از یاد ببری ، حیف که نمی شود ، حیف که حق با تو نیست

سیزدهمین شهریور